۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

لحظه ی ترکیدن یک حباب



















«ریچارد هیکس»، یک عکاس، موفق شده است لحظه ترکیدن یک حباب را با دوربین عکاسی خود ثبت کند. «هیکس» در این عکس موفق شده است حباب صابونی را ثبت کند که نیمی از آن فرو پاشیده و نیمه دیگر همچنان شکل خود را حفظ کرده است.
وی می‌گوید زمانی که به عکس گرفتن از موضوع خاصی فکر می‌کنید و در نهایت موفق می‌شوید آن را روی دوربین خود ثبت کنید، احساس بسیار خوبی به شما دست می‌دهد. «هیکس» این عکس را در روزی ثبت کرده که شرایط آب و هوایی بسیار عالی بوده است. وی اضافه می‌کند: «هیچ بادی وجود نداشت، حباب‌ها در هوا معلق بودند». همسرش که «سارا» نام دارد همان فردی است که با انگشت خود سبب ترکیدن حباب شده است.

فرق بین آسان و مشکل





























1-خوابیدن در هر شب آسان است ولی مبارزه با آن مشکل

2-نشان دادن یپروزی آسان است ، قبول کردن شکست مشکل

3- حظ کردن از یک ماه کامل آسان است ولی دیدن طرف دیگر آن مشکل

4-زمین خوردن با یک سنگ آسان است ولی بلند شدن مشکل

5- لذت بردن از زندگی آسان است ولی ارزش واقعی دادن به آن مشکل

6-قول دادن بعضی چیز ها به بعضی افراد آسان است ولی وفای به عهد مشکل

7- گفتن اینکه ما عاشقیم آسان است ولی نشان دادن مداوم آن مشکل

8- انتقاد از دیگران آسان است ولی خودسازی مشکل

9- ایراد گیری از دیگران آسان است عبرت گرفتن از آنها مشکل

10- گریه کردن برای یک عشق دیرینه آسان است ولی تلاش برای از دست نرفتن آن مشکل

11- فکر کردن برای پیشرفت آسان است ،متوقف کردن فکر و رویا و عمل به آن مشکل

12- فکر بد کردن در مورد دیگران آسان است ، رها ساختن آنها از شک و دودلی مشکل

13- دریافت کردن آسان است اهدا کردن مشکل

14- حفظ دوستی با کلمات آسان است ،حفظ آن با مفهوم کلمات مشکل

15-خوندن این متن آسان است ولی پیگیری آن مشکل

تلنگر


همیشه خوب باشید و خوب رفتار کنید و به همه خوبی کنید
خوش قلب ، مهربان و با وفا باشید
به هیچ بهایی خود و دیگران را نفروشید
دروغ =همه مشکلات از دروغ و دروغگو سرچشمه میگیرد

1- به خاطر داشته باش که عشق‎های سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردن‎ها و ریسک‎های بزرگ محتاج‎اند.2- وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.3- این سه میم را همواره دنبال کن:* محبت و احترام به خود را* محبت به همگان را * مسؤولیت‎پذیری در برابر کارهایی که کرده‎ای4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می‎جویی، گاه اقبالی بزرگ است.5- اگر می‎خواهی قواعد بازی را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.6- به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.7- وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده‎ای، گام‎هایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.8- بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.9- چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزش‎های خود رابه‎سادگی در برابر آنها فرومگذار.10- به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.11- شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش‎تر عمر کردی، با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.12- زیرساخت زندگی شما، وجودجوی از محبت و عشق در محیط خانه وخانواده است.13- در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می‎کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایه‎های قدیم نگیر.14- دانش خود را با دیگران درمیان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.15- با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.16- سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته‎ای.17- بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شمابه هم سبقت گیرد.18- وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده‎ای که چنین موفقیتی را به دست آورده‎ای.19- در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.

بازیگر


مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست!یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده‌اند...مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.به فکر فرو رفت...باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد!وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم!!سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند!!اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.او الان یک بازیگر است همانند خيلی از مردم!

تار عنکبوت


مرد بدكاری هنگام مرگ ملكه دربان دوزخ را ديد. ملكه گفت: "کافی است كه فقط يك كار خوب كرده باشی، تا همان يك كار تو را برهاند. خوب فكر كن." مرد به خاطر آورد يكبار كه در جنگلی قدم می‌زد. عنكبوتی سر راهش ديده بود و برای اين كه عنكبوت را لگد نكند راهش را كج كرده بود.ملكه لبخندی به لب آورد و در اين هنگام تار عنكبوتی از آسمان نازل كرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقيه محكومان نيز از تار استفاده كردند و شروع به بالا رفتن كردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پايين هل داد.در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت. آنگاه شنيد كه ملكه می‌گويد: "شرم آور است كه خودخواهی تو، همان تنها خير تو را به شر مبدل كرد".

فولاد


لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگی‌اش آمده.اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:«در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:«گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».باز مکث کرد و بعد ادامه داد:«می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن»

بهشت


یه روز یه مسافر خسته با اسب و سگش از مسیر دشتی بدون آب و علف می گذشت. از آغاز سفر خیلی گذشته بود و مسافر و حیووناش بسیار گرسنه و تشنه بودن. در چشم انداز دشت، یه باغ محصور و سرسبز که درش نهر روون و درختای پرمیوه پیدا بود، به چشم می خورد. مسافر که به در باغ رسید، دید یه نگهبان بر سر در باغ ایستاده و یه تابلو بالای در نصب شده و روش نوشته: "بهشت"
مسافر پرسید: اینجا کجاست و نگهبان پاسخ داد: اینجا بهشته. مسافر ازش خواست که برای نوشیدن آب و یه استراحت کوتاه اونو راه بده. نگهبان گفت: برو داخل.
وقتی مسافر خواست با حیووناش داخل بشه نگهبان مانع شد و گفت :ورود حیوانات به داخل بهشت ممنوعه. مسافر گفت: اونا تمام چیزای منن، تمام راهو با من بودن، اونا یه بخشی از زندگی منن. و نگهبان مانع شد. مسافر همچنان خسته و تشنه به راهش ادامه داد.
فرسخی جلوتر مسافر با صحنه مشابهی مواجه شد. باغی و نگهبانی و تابلو بالای دری که روش نوشته بود بهشت. از نگهبان خواست برای رفع عطش و خستگی با حیووناش وارد بهشت شن و نگهبان اجازه داد.
بعد نیمروزی که مسافر برای ادامه راه از باغ خارج می شد، به نگهبان گفت: پایین تپه باغی هست که اونجا هم بهشته، اگر اون بهشت جعلیه چرا جلوشو نمیگیرید؟ نگهبان پاسخ داد: اونجا جهنمه و اتفاقا کار ما روهم راحت می کنه. هر کسی حاضر باشه از چیزایی که دوست داره، از چیزایی که براش مهمن و براش آرمانن، بگذره وارد اونجا میشه و مشتریای ما کمتر میشن.اما اگرکسی حاضر نباشه از مهمترین چیزای زندگیش بگذره، به اینجا میاد.