۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

امروز يك هديه است




يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ­ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم.. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد...
ما تمام آخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من مي ديدم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم..'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.
دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.
' دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.'
هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد...
ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،
فردا ، رازي است ناگشوده،
اما امروز يك هديه است

قایم باشک




در زمانهای بسیار قدیم وقتی که هنوز پای بشربه زمین نرسیده بود، فضیلت ها وتباهی درهمه جا شناور بودند.آنها از بیکاری خسته وکسل تر از همیشه؛ناگهان ذکاوت ایستاد وگفت :بیایید بازی کنیم! مثلا"قایم باشک !همه ازاین پیشنهاد شاد شدند ودیوانگی فورا فریاد زد:من چشم می گذارم و از آنجا که هیچکس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردنداو چشم بگذارد و او به دنبال آنها بگردد دیوانگی جلو درختی رفت وچشم هایش را بست وشروع کرد به شمردن :یک...دو...سه...همه رفتند تا جایی پنهان شوند.لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛اصالت درمیان ابرها مخفی گشت؛هوس به مرکز زمین رفت؛دروغ گفت:زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت؛طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود؛هفتادونه...هشتاد...هشتادویک...همه پنهان شدندبه جز عشق که همواره مرددبود و نمی توانست تصمیم بگیرد وجای تعجب هم نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق خیلی مشکل است.در همین حال شمارش دیوانگی روبه اتمام بود نود وهشت...نودونه...وهنگامی که دیوانگی به عدد صد رسیدعشق پرید و میان یک بوته گل رز پنهان شد.دیوانگی فریاد زد دارم میام؛دارم میام...اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی؛تنبلی اش آمده بود تا در جایي پنهان شود.ولطافت که بر شاخ ماه آویزان شده بود؛دروغ ته دریا؛هوس در مرکز زمین، یکی یکی را پیدا کرد به جز عشق.....او از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت در گوش هایش زمزمه کرد:تو فقط عشق را پیدا کن او پشت بوته گل رز است.دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد دوباره ودوباره تا با صدای ناله ای متوقف شدعشق از پشت بوته بیرون آمد.با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود.دیوانگی گفت: من چه کردم،من چه کردم چگونه می توانم تورادرمان کنم؟عشق پاسخ داد:تو نمی توانی مرادرمان کنی امااگر می خواهی کاری بکنی،راهنمای من شو...این گونه شد که از آن روز به بعد عشق کور شد و دیوانگی همواره در کنار اوست.

بار خدایا


بار خدایا باز دل به یاد تو فغان می كند.

نمی دانم در جستجوی تو دیرینه كتاب كهن تاریخ را مطالعه كنم یا چشم بر صفحه آسمان بدوزم؟
دل را به یاد موهبتهای تو آرام كنم یا به تعریف آفریده هایت؟
خدایا، گاه كه از همه نا آدمیها خسته می شوم یاد تو تحمل زیستن را برایم آسان می سازد.

خدایا عشق زیباست اما كدامین عشق پرشور تر از عشق به توست كه یادت قلبها را به اوج لذتها می رساند و مرگ را زیباترین پدیده ها می سازد.

خدایا، شرم مرا از آن باز می دارد كه از تو چیزی بخواهم چرا كه هر چیزی را قبل از آنكه بخواهم به من داده ای.

اما خدایا سه چیز را از كسی كه آفریدی دریغ مدار كه تا زنده ام توان خواندن نماز ایستاده را داشته باشم، كه عشقت از دلم بیرون نرود و آن زمان كه مرا خواندی در راه تو باشم.

ای محبوب من، ما را پاك بگردان، پا ک بمیران و پا ك محشور بگردان كه تو رب العرش العظیمی ...

نا امیدی و افسردگی



به روايت افسانه‌ها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبي و ديگر شرارت‌ها بود.ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي‌رسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟شيطان پاسخ داد: اين نا اميدي و افسردگي ا‌ست آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيله ی من است. هرگاه ساير ابزارم بي‌اثر مي‌شوند، فقط با اين وسيله مي‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، مي‌توانم با او هر آنچه مي‌خواهم بكنم..من اين وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها به كار برده‌ام. به همين دليل اين قدر كهنه است

کفش



ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این

که در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم .


دکتر شریعتی