۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

قورباغه ها

گروهی از قورباغه ها در میان جنگل مسافرت می کردند و دو تا از آنها در چاله عمیقی افتادند. همه قورباغه ها دور چاله جمع شدند هنگامی که آنها دیدند که
چقدر چاله عمیقه به دو قورباغه دیگر گفتند که شما ها دیگر خواهید مرد .
اما دو قورباغه اعتنایی به این گفته ها نکردند و با تمام توان می پریدند. قورباغه های دیگر همچنان می گفتند که کافی است شما ها خواهید مرد. و سرانجام یکی از قورباغه ها به گفته سایرین توجه کرد و تسلیم شد. او افتاد و مرد
قورباغه دوم به پردیدن ادامه داد و سر سختانه تر از قبل می پرید و جمعیت قورباغه ها دوباره فریاد زدن کافی است تو خواهی مرد و او با شدت بیشتری به پریدن ادامه می داد و سرانجام از گودال عمیق خارج شد. و هنگام خروج سایر قورباغه ها گفتند: "تو صدای ما را نمی شنیدی؟"
قورباغه نجات یافته به آنها فهماند که او کر است و او فکر می کرده که سایرین اورا برای خروج از گودال تشویق می کردند.

این داستان دو درس به ما می آموزد. قدرت مرگ و زندگی در زبان وجود دارد. کلمات مشوق، کسی را که پایین افتاده می تواند بالا آورده و به او کمک کند. اما کلمات مخرب می تواند باعث افتادن و مرگ شخص دیگر شود. پس مواظب حرف هایی که می زنید باشید. با کسانی که در زندگی برخورد می کنید از زندگی بگویید. قدرت کلمات گاهی اوقات به شدت درک می شوند و کلمات مشوق می تواند بسیار زیاد تاثیر گذار باشد. پس از امروز به حرفی که می زنی خوب فکر کن...





دزد مال مردم


نقل است در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار بهمراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده
 به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و  هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود. رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند. طولی نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر خواهد بود. رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم. رئیس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردمیم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم.

با تو

خدایا! من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم؛ همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت. من همانی ام که همیشه
دعاهای عجیب و غریب می کند و چشمهایش را می بندد و می گوید: من این حرفها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی.
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند؛ همانی که نمازهایش یک در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد؛ همانی که بعضی وقتها پشت سر مردم حرف می زند و گاهی بدجنس می شود. البته گاهی هم خودخواه، گاهی هم دروغگو. حالا یادت آمد من کی هستم؟
امیدوارم بین این همه آدمی که داری، بتوانی من یکی را تشخیص بدهی. البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی. تو اسم مرا می دانی. می دانی کجا زندگی می کنم و به کدام مدرسه می روم. تو حتی اسم تک تک معلمهای مرا هم می دانی. تو می دانی من چند تا لباس دارم و هر کدامشان چه رنگی است؛ اما ...
خدایا! اما من هیچ چی از تو نمی دانم. هیچ چی که دروغ است؛ چرا، یک کمی می دانم. اما این یک کمی خیلی کم است. راستش من این دفتر را برای همین خریده ام. آخر می دانی، من مدتهاست که می خواهم چیزهایی برایت بنویسم. البته من همیشه با تو حرف زده ام. باز هم حرف می زنم. اما راستش چند وقتی است که چند تا تصمیم جدید گرفته ام. دوست دارم عوض بشوم؛ دوست دارم بزرگ بشوم؛ دوست دارم بهتر باشم. من یک عالم سوال دارم؛ سوالهایی که هیچ کس جوابش را بلد نیست. دوست دارم تو جوابم را بدهی.
نمی دانم، شاید هم من اصلاً هیچ سوالی ندارم و می خواهم تو به من سوالهایی تازه یاد بدهی. اما باید قول بدهی کمکم کنی! قول می دهی؟
راستی، یادت باشد این دفتر یک رازست خدا! راز من و تو. خواهش می کنم درباره این دفتر به کسی چیزی نگو؛ حتی به مادرم.



از یک جایی شروع کن. تو هم یک جوری سر صحبت را با خدا وا کن. یک کم از خودت بگو. درست است که خدا خوب تو را می شناسد، اما عیبی هم ندارد خودت را به او معرفی کنی.