۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

حرفها یکدل


بیا در كوچه باغ شهر احساس
شكست لاله را جدی بگیریم

اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم
بیا در كوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم
بیا هر شب كنار نور یك شمع
به فكر پیچك همسایه باشیم
بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یك رز تنها بباریم

بیا در باغ بی روح دلی سرد
كمی رویا ی نیلوفر بكاریم
بیا در یك شب آرام و مهتاب
كمی هم صحبت یك یاس باشیم
اگر صد بار قلبی را شكستیم
بیا یك بار با احساس باشیم
بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم
بیا گه گاه از روی محبت
كمی از درد لیلی بخوانیم
بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یك گل لادن بچینیم
كنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم
بیا یك شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا كبود است
شبی كه بینوا می سوخت از تب
كنار او افق شاید نبوده ست
بیا یك شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم
برای آسمان این دل پاك
بیا یك بار مهتابی بسازیم
بیا تا رنگ اقیانوس آبیست
برای موج ها دیوانه باشیم
كنار هر دلی یك شمع سرخست
بیا به حرمتش پروانه باشیم
بیا با دستی از جنس سپیده
زلال اشك از چشمی بشوییم
بیا راز غم پروانه ها را
به موج آبی دریا بگوییم
بیا لای افق های طلایی
بدنبال دل ماهی بگردیم
بیا از قلبمان روزی بپرسیم
كه تا حالا در این دنیا چه كردیم
بیا یك شب به این اندیشه باشیم
به فكر درد دلهای شكسته
به فكر سیل بی پیایان اشكی
كه روی چشم یك كودك نشسته
به فكر سیل بی پایان اشكی
كه روی چشم یك كودك نشسته
به فكر اینكه باید تا سحرگاه
برای پیوند یك شب دعا كند

ز ژرفای نگاه یك گل سرخ
زمانی مرغ آمین را صدا كرد
به او یك قلب صاف و بی ریا داد
كه در آن موجی از آه و تمناست

پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهای شكیباست
بیا در خلوت افسانه هامان
برای یك كبوتر دانه باشیم
اگر روزی پرستو بی پناهست
برای بالهایش لانه باشیم
بیا با یك نگاه آسمانی
ز درد یك ستاره كم نماییم
بیا روزی فضای شهرمان را
پر از آرامش شبنم نماییم

بیا با بر گ های گل سرخ
به درد زنبقی مرهم گذاریم

اگر دل را طلب كردند از تو
مبادا كه بگویی ما نداریم
بیا در لحظه های بی قراری
به یاد غصه مجنون بخوابیم

بیا دلهای عاشق را بگردیم
كه شاید ردی از قلبش بیابیم
بیا در ساحل نمناك بودن
برای لحظه ای یكرنگ باشیم

بیا تا مثل شب بوهای عاشق
شبی هم ما كمی دلتنگ باشیم
كنار دفتر نقاشی دل
گلی از انتظار سرخ رویید
و باران قطره های آبیش را
به روی حجم احساس پاشید
اگر چه قصه دل ها درازست
بیا به آرزو عادت نماییم
یا با آسمان پیمان ببندیم
كه تا او هست ما هم با وفاییم
بیا در لحظه سرخ نیایش
چو روح اشك پاك و ساده باشیم

بیا هر وقت باران باز بارید
برای گل شدن آماده باشیم

از مجموعه اشعار پروانه ات خواهم ماند/مریم حیدرزاده

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

امروز شروع کن




زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد


بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد
وقتي زندگي 100 دليل براي گريه كردن به تو نشان ميده
تو 1000 دليل براي خنديدن به اون نشون بده
چارلي چاپلين





”زندگی سرشار از زیبایی است.


دقت کن دقت کن به زنبور، به بچه کوچک و صورت های خندان


باران را بو کن و باد را حس کن


زندگی کن،


سرشار از پتانسیل و مبارزه برای رویاهایت
تا جایی که نفس داری بخند


و تا وقتی زنده ای عشق بورز
”هیچ کس نمی تونه برگرده و از اول شروع کنه


اما هر کسی می تونه امروز شروع کنه و یک پایان جدید بسازه”

شب تلخ بارانی





دلم گرفته دلم عجیب گرفته است ...
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود چه دره های عجیبی !
و اسب ‚ یادت هست سپید بود
و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد .
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه .
و بعد تونل ها
دلم گرفته دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز نه این دقایق خوشبو
که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند !!
و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد .
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد: " چه سیبهای قشنگی حیات نشئه تنهایی است ."


و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه ؟


قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهء اشکال!
و عشق تنها
عشق ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس... و
عشق! تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ...
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن..........
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص اکسیر می دهد این نوش .
و حال شب شده بود .
چراغ روشن بود . و چای می خوردند .
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی؟! چه قدر هم تنها !!
خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی .......
دچار یعنی

..........عاشق!!!!
و فکر کن که چه تنهاست ،
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد..........
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است
و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست !
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند .
و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست .
نه! وصل ممکن نیست .
همیشه فاصله ای هست ............
.. اگر چه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست ............ ......... ......
دچار باید بود وگرنه زمزمه ی حیرت
میان دو حرف حرام خواهد شد !
و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست..
و عشق صدای فاصله هاست .
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند ...
نه ! صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند !
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر ....
همیشه عاشق تنهاست ............ ......... ....
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست ...
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند .
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را به آب می بخشند ...
و خوب می دانند که هیچ ماهی هرگز هزار و یک گره ی رودخانه را نگشود !
و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند .
هوای حرف تو آدم را عبور می دهد
از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه ی محزونی!
حیاط روشن بود و باد می آمد .
اتاق خلوت پاکی است برای فکر
چه ابعاد ساده ای دارد !
دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم............ . .....


سهراب سپهری
به یاد شب تلخ بارانی، و یگانه عشقم...

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

کلیدهای تقویت روحیه


1‌) خود را بشناسید: امروزه پیشنهاد سقراط كه در قرن پنجم قبل از میلاد در آن متنی بر خودشناسی ارائه شد به قوت خود پا برجاست.‌ اهداف، احساسات و محدودیت های خویش را بشناسید و با آرامش با آنها برخورد نمایید. خواه از طریق مطالعه، خواه از طریق اندیشیدن و تفكر. سعی نمایید بعضی از راه‌هایی كه باعث شناخت شما از خودتان و اینكه چه چیزهایی شما را خوشحال می‌كند، پیدا كنید.‌ چنانچه به این توصیه عمل كنید، بهتر قادر به كنترل زندگی و مشكلات پیش روی خود خواهید بود.‌

‌ 2) به خودتان ارزش بدهید و به خود اعتماد داشته باشید:‌ ممكن است سخت به نظر برسد اما سعی كنید رفتارتان گویای این باشد كه از خودتان مواظبت می‌كنید.‌ حتی اگر همیشه احساس عدم اطمینان می‌كنید، برخورد و رفتار مثبت را به دنیای اطراف هدیه دهید. برخورد مردم با شما، متاثر از رفتار و پوشش شماست. ‌بنابراین خود ارزشی و خود اعتمادی را به نمایش بگذارید تا احترام را برای شما به ارمغان آورد.‌

3) بیش از حد توانتان كار نكنید: همه ما با سخت كوشی، خواهان تامین امنیت و رفاه خانواده مان هستیم. اما مهم این است كه تعادل را در زندگی حفظ كنیم.‌ معمولا آن چه از نظر مالی دنبال می‌كنیم با آن چه كه تحقق می‌یابد یكسان نیست. اگر برای شما تامین معاش مهم‌تر از صرف وقت با عزیزان یا لذت بردن از زندگی است، بهتر است در تعیین اولویت ها بازنگری كنید. سعی كنید برقراری تعادل را از كسی كه بین زندگی شغلی و خانوادگی اش این توازن را ایجاد كرده، بیاموزید یا اینكه با خانواده یا دوستانتان راجع به تاثیرات شغلی تان بر روی آن ها صحبت كنید.‌

4) از افراد منفی دوری كنید: از ارتباط مسموم كه در شما احساس ناراحتی، عصبانیت یا ناامنی ایجاد می‌كند، اجتناب كنید. ممكن است سخت به نظر آید اما ارتباط خویش را باكسانی كه برای شما افسردگی به ارمغان می‌آورند به حداقل برسانید؛ كسانی كه اكثرا محبت‌های دریافتی را بدون پاسخ می‌گذارند و یا كسانی كه دائما از شما انتقاد می‌كنند.‌ صداقت سخنان چنین افرادی را مورد ارزیابی قرار دهید تا ببینید كه میزان حقایق موجود در سخنانشان تا چه حد بر اساس ارتباط مثبت و خوشبینانه است. اگر كسانی شما را تحت فشار روانی قرار می‌دهند صریحا از آنها بخواهید شما را رها نمایند.‌

‌ 5) مثبت فكر كنید: سعی كنید از حداكثر توانایی هایتان استفاده كنید و به قدرت خویش اتكا نمایید. علایق شخصی تان را با مطالعه و گذراندن كلاس‌ها توسعه دهید.‌علایق جدید را امتحان كنید و شكست هایتان را به كار گیرید. همه ما بخشی از اوقاتمان را از دست داده ایم اما افراد موفق از شكست هایشان درس آموخته اند و مغلوب شكست شان نشده اند.‌اگر شما توانایی هایتان را به خوبی توسعه دهید و نقش مثبتی داشته باشید واقعا قادر به تغییر موقعیت های منفی به موقعیت های مثبت خواهید بود.‌

6) ورزش ورزش ورزش: یك رژیم غذایی مناسب و قدری فعالیت بدنی روزانه اعم از اینكه پیاده روی آرام باشد یا كار بیرون، فشار و اضطراب را تخفیف می‌دهد و روحیه را شاداب نگه می‌دارد.‌ ورزش و تمرینات بدنی، افراد را از احساس برتری طلبی رهایی و توانایی های سركوب شده ذهن را ترقی می‌دهد. همین امر منجر به جلوگیری از افسردگی می‌شود. برای اشخاص متفاوت، ورزش‌های مناسب آنها وجود دارد. تمرینات كششی و یوگا برای تخفیف فشار بسیار مناسبند. البته ورزش بیرون از منزل فواید مضاعفی دارد؛ برای مثال نور آفتاب در بهبود روحیه و تخفیف افسردگی مفید می‌باشد.

‌ 7) بخشی از اوقاتتان را تنها بگذرانید: لذت از جمع دوستان و تنهایی، دو بخش از زندگی هستند كه برای تقویت روحیه بسیار مهم می‌باشند. به عنوان مثال، علاوه بر گذراندن دقایقی در حمام، گوش دادن به موسیقی یا بیرون رفتن از منزل به قصد لذت بردن از طبیعت، زمانی را هم برای لذت بردن از تنهایی خویش صرف كنید. ‌چنانچه این امر را سخت یافتید، ممكن است با توسل به اجتماع از مشاركت در موضوعات مهم دوری كنید.‌

8) به دیگران كمك كنید و اجازه دهید دیگران هم به شما كمك كنند‌: وقتی مشكلاتتان طاقت فرسا به نظر می‌رسند، نشان دهید كه كمك دیگران می‌تواند اضطراب و دلواپسی شما را برطرف كند، بنابراین مشكلاتتان را كاملا در منظر دیگران قرار دهید. كمك بلاعوض در مسائل اجتماعی یا كمك به دوستان نیز می‌تواند به سود شما تمام شود. ‌اگر در مقابل كمكی كه دریافت كرده‌اید به همان میزان به دیگران مساعدت نمایید دامنه مناسبی از دوستان و اقوامی را بسط داده‌اید كه شریك اوقات خوش شما و مددكاران زمان تنگی و سختی تان می‌باشند.‌

9‌) ارتباط و مراودات: با روشی روشن و در عین حال همراه با آرامش و متانت، احساساتتان را به خانواده و دوستان بیان كنید و با دقت كامل به جواب آن ها گوش فرا دهید. هرگز خود را تحت فشاری كه ناشی از عدم بیان احساساتتان است قرار ندهید. چرا كه این فشار، انفجار ناگهانی در پی خواهد داشت و دیگران بدون كوشش و تلاشی شمارا خواهند ناخت.‌ عصبانیتی را كه باعث پریشانی و دانستن نقاط ضعف شما می‌شود، كنترل كنید. هرگز اجازه ندهید دیگران ذهن شما را بخوانند.‌

10) موقع احتیاج، كمك بطلبید: افرادی را پیدا كنید كه هنگام بروز مشكلات بتوانید با آنها مشورت كنید. چنانچه پس از مشورت با دوستانتان و خانواده، مشكلات‌تان همچنان طاقت فرسا جلوه می‌نماید و احساس عدم آرامش می‌كنید، با مشاورینی صحبت كنید كه خواهان كمك و یاری به شما هستند. اگر احساس عدم امنیت، نگرانی یا ناراحتی و پریشانی می‌كنید فورا از یك مشاور متخصص كمك بطلبید.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

حدیث زندگی




زندگی خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبی و ساده و رقص و صبح و چشم و كام و حال و رود و جوی و گل و رنگ و مست و اشك و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطیف و دل آویز و طراوت و زیبا و لبخند و در آخر زندگی زندگی است.
اگر زندگی خدا نیست پس چرا فقط خدا هست؟!
اگر زندگی شعر نیست پس چرا هوهوی بادش یاهوی رند خرابات است؟!
اگر زندگی مهر نیست پس چرا كبوتر با كبوتر باز با باز كند پرواز؟!
اگر زندگی عشق نیست پس چرا ستاره ها باز چشمك می زنند؟!
اگر زندگی بوسه نیست پس چرا زاغان مرغان عشق نشدند؟!
اگر زندگی آغوش نیست پس چرا نسیم در تن برگ این گونه می پیچد؟!
اگر زندگی آهنگ نیست پس چرا صدای جغد و كلاغش نوای پائیز و خرابه دارد؟!
اگر زندگی شور نیست پس چرا شبهایش اینقدر پر درد و حال است؟!
اگر زندگی سوز نیست پس چرا شمع باید بسوزد و بسازد و بگرید و بخندد؟!
اگر زندگی ناز نیست پس چرا مَهْوشانی كه هَوی مهتابند اینقدر كرشمه دارند؟!
اگر زندگی ساز نیست پس چرا همه آهنگ ماندن را خوب می نوازند؟!
اگر زندگی بهار نیست پس چرا صدای پرندگان را در برگ ریز خزان هم می شود شنید؟!
اگر زندگی آبی نیست پس چرا چشم ماه رخان، رنگ دریا و آسمان دارد؟!
اگر زندگی ساده نیست پس چرا همه در خواب اینقدر بی نقشند؟!
اگر زندگی رقص نیست پس چرا پروانه ها تنها فصل عمر را می رقصند؟!
اگر زندگی صبح نیست پس چرا هر طلوع زندگی آغاز می شود؟!
اگر زندگی چشم نیست پس چرا نور اینقدر می رقصد؟!
اگر زندگی كام نیست پس چرا عسل اینقدر شیرین است؟!
اگر زندگی حال نیست پس چرا غروب اصلا خواستنی نیست؟!
اگر زندگی رود نیست پس چرا فصلِ خشك، بهار كركس است؟!
اگر زندگی جوی نیست پس چرا زمزمه اش اینقدر شنیدنی است؟!
اگر زندگی گل نیست پس چرا اشكِ گل، آئین عزا است؟!
اگر زندگی رنگ نیست پس چرا خاكستری، تنها، رنگ خاكستر است؟!
اگر زندگی مست نیست پس چرا اینقدر پاسبان بر هر كوی و برزن است؟!
اگر زندگی اشك نیست پس چرا آسمان كه می گرید زمین می خندد؟!
اگر زندگی صفا نیست پس چرا بی صفا زندگی نیست؟!
اگر زندگی لرز نیست پس چرا اینقدر ماه در بركه می لرزد؟!
اگر زندگی خوب نیست پس چرا خفاشها تنها در غارند؟!
اگر زندگی زنده نیست پس چرا بوته رز همیشه گل می كند؟!
اگر زندگی صاف نیست پس چرا گورستانش مه آلود است؟!
اگر زندگی شراب نیست پس چرا این همه مست، زنده اند؟!
اگر زندگی خواب نیست پس چرا مرگ، مردمان را بیدار می كند؟!
اگر زندگی نوش نیست پس چرا نیش اینقدر سوز دارد؟!
اگر زندگی شاد نیست پس چرا حیوان نمی خندد؟!
اگر زندگی گنج نیست پس چرا مردن اینقدر سخت است؟!
اگر زندگی نیایش نیست پس چرا بی نیایش كسی زنده نیست؟!
اگر زندگی جاده نیست پس چرا مرده ها در حاشیه دفنند؟!
اگر زندگی ماه نیست پس چرا بی ماه، ماه و سالی نیست؟!
اگر زندگی روز نیست پس چرا هر روز زندگی نو می شود؟!
اگر زندگی وفا نیست پس چرا هیچ كس بی وفا شِكَّرین نیست؟!
اگر زندگی سخا نیست پس چرا آسمان كه می بارد زمین می روید؟!
اگر زندگی لطیف نیست پس چرا خار، سبز و خشكش یكی است؟!
اگر زندگی دل آویز نیست پس چرا دل، به غیر او آویز نیست؟!
اگر زندگی طروات نیست پس چرا مگسان، تخم، بر مردار می نهند؟!
اگر زندگی زیبا نیست پس چرا مرده ها اینقدر زشتند؟!
اگر زندگی لبخند نیست پس چرا به وقت مرگ لبخند نیست؟!
اگر زندگی نور نیست پس چرا شبهای سیاهش انگار زندگی نیست؟!
اگر زندگی جور نیست پس چرا "هر روز دریغ از دیروز" دروغ نیست؟!
اگر زندگی زندگی نیست پس چرا هیچ چیز در توصیف زندگی بهتر از زندگی نیست؟!

آری، زندگی خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبی و ساده و رقص و صبح و چشم و كام و حال و رود و جوی و گل و رنگ و مست و اشك و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطیف و دل آویز و طراوت و زیبا و لبخند و در آخر زندگی زندگی است.

و براستی زندگی چیست ؟!



زندگی یک مشکل است با آن روبرو شو.
زندگی یک معادله است موازنه کن.
زندگی یک معما است آن را حل کن.
زندگی یک تجربه است آن را مرور کن.
زندگی یک مبارزه است قبول کن.
زندگی یک کشتی است با آن دریا نوردی کن.
زندگی یک سوال است آن را جواب بده.
زندگی یک موفقیت است لذت ببر.
زندگی یک بازی است برنده و پیروز شو.
زندگی یک هدیه است آن را دریافت کن.
زندگی دعا است آن را مرتب بخوان.
زندگی درد است آن را تحمل کن.
زندگی یک دوربین است سعی کن با صورت خندان و شاد با آن روبرو بشی .
زندگی هدیه ای است که خدا در هنگام تولد به ما تقدیم می کند.
زندگی آغاز یک راه است بسوی افتخار و سربلندی، یا انحراف و سرافکندگی.
زندگی پرواز است به سوی پیشرفت و روشنایی.
زندگی جوانه زدن است به امید درختی تناور و پر از میوه.
زندگی گرچه یک آغاز است ولی پایان آن نامعلوم و رویایی است.
زندگی یعنی عشق، اراده، امید و توکل.
زندگی مانند پلی است برای نزدیک شدن به خدا.
زندگی به کوه بلندی می ماند آن را فتح کن.
زندگی برای هر انسانی آینه اخوت می باشد.
زندگی شاخه گل است آن را پرپر نکنید.
زندگی را اگر با خدا در نظر بگیری همیشه با عزت و سربلندی همراه خواهد بود.
زندگی زیبایی و لذت بردن از نعمت های الهی است.
زندگی یعنی کمک کردن و یاری دیگران در سخت ترین شرایط که برای آنان پیش می آید.
زندگی دشتی است که سبزه های آن نمایانگر زیبایی اند و دریایش نشان از عمر دارد بلندیهای آن شدائد زندگی است و سرانجام پاییزش فانی بودن این دنیا را به نمایش میگذارد.
زندگی روشن ترین تفسیر خداست.
زندگی گاهواره ای است که لالایی عشق را می سراید.
زندگی زیباست اگر زیبا ببینیم.
زندگی عینی ترین، ملموس ترین و واقعی ترین جلوه حیات است.
زندگی غزلی است که مطلعش تجربه است.
زندگی نهالی است که با صبر بار می دهد.
زندگی اندوخته ای است که زندگان قدرش نشناسند.
زندگی همان است که می اندیشی.
زندگی پازلی از ترکیب همین ثانیه هاست.
زندگی دایره ای است که به شعاع همت فرد رسم شده است.
زندگی سالی است که هزار فصل دارد.
زندگی عملی است که به توان بی نهایت تجربه می شود.
زندگی عمارتی است که سازنده اش سخت کو شانند.
زندگی بهشتی است که تو سازنده ی آنی.
زندگی نارگیلی است که پوشش آن سخت و درونش شیرین است.
زندگی فیلمی است که کارگردانی اش به دست ماست.
زندگی ماحصل تلاش امروز است.
زندگی فرمانروایی بر سرنوشت است.
زندگی کاشت صداقت، و برداشت موفقیت است.
زندگی لیموناد است، شیرینش را انتخاب کن.
زندگی همین ساعات شیرینی است که سریع می گذرند.
زندگی بالندگی است، پس درنگ مکن.
زندگی نتیجه ای است که از حل معمای ثانیه ها حاصل می گردد.
ندگی تمرین صبوری است.
زندگی زیباترین شاهکار حق در عرصه خلقت است.
زندگی کاشتن ثانیه هاست پس بهترین ثانیه ها را بکار.
زندگی قدر و قیمت توست، غنیمتش شمار.
ندگی عرصه کارزار است، مردانه در آن قدم بگذار.
زندگی یک تعالی به قدر همت است.
زندگی برد و باخت نیست، بردن در عین باختن است.
زندگی الهام است برای آنان که جهت زیستن برانگیخته شده اند.
زندگی بازاری است که متاعش عمر آدمی است.
زندگی ترکیبی از تنوع است، پس متنوع اش ساز.
زندگی شهد گلی است که زنبور زمانه آن را می مکد.
زندگی تئاتری است در حد واقعیت و ما بازیگران واقعی این تئاتر هستیم.
زندگی راه است، ایمان و اندیشه راهنمای آن.
زندگی تكثیر ثروتی است كه نامش محبت است.و چه زیبا :مفهوم زندگی در نهاد خودش نهفته است، زندگی شعله شمعی است در بزم وجود، که به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است ...و


در آخر:


زندگی با همه ناملایمات اش دوست داشتنی است چون هدیه ای از جانب پروردگار است ...

پیر مرد و سالک



پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي‌كنند
پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي
سالك گفت : چرا ؟
پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند
سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟
پير مرد گفت : تا راست چه باشد
سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند
پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟
سالك گفت : نه
پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟
سالك گفت : ندانم
پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم
سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم
پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي
سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم
پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد
سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟
پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند
سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند
پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري
سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم
پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند
پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد
سالك روزي دگر بماند
پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت
سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم
پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي
سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد
پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود
سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم
پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي
سالك گفت : آري
پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است
سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي
سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود
پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟
سالك گفت : همان كنم كه تو گويي
سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت
مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس
سالك گفت : چرا ؟
مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند

سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند

مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد
پير مرد گفت : چه ديدي ؟

سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت

پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي ...
برای اداره کردن خویش از سرت و برای اداره کردن دیگران از قلبت استفاده کن (دالای لاما)

معجزه ی عشق



سال‌ها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می‌كردند. آنها هیچ‌گاه صاحب فرزندی نمی‌شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد. مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیك شد. به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می‌كرد به هر دوی آنها حمله می‌كرد و صدمه می‌زد.

اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی‌شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید. دست همسرش را گرفت و گفت: عجله كن! ما باید همین الان سوار ماشین‌‌مان شویم و از اینجا برویم. آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده‌ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می‌كردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه‌ی مراقبت و محبت‌های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه‌ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.

زن با همه دلبستگی بی‌اندازه‌ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود، ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی‌اش دور شود. پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ‌وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه‌های شش ماهه ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ‌وحش سپرد و كارتی از مسوولان باغ‌وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می‌رفت و ساعت‌ها كنارش می‌ماند و از دلتنگی‌اش با ببر حرف می‌زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی‌تاب و بی‌قرار به سرعت خودش را به باغ‌وحش رساند در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می‌زد:
عزیزم، عشق من، من برگشتم این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود. چقدر دوریت سخت بود،اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود آغوش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.

ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر كرد: نه بیا بیرون بیا بیرون. این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است. اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پرمحبت زن مثل یك بچه گربه رام و آرام بود.
اگرچه ببر مفهوم كلمات مهرآمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود نمی‌فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد، چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود. برای هدیه‌كردن محبت یك دل ساده و صمیمی كافی است تا ازدریچه‌ی یك نگاه پرمهر، عشق را بتاباند و مهر را هدیه كند.

محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم زدنی بهار كند. عشق یكی از زیباترین معجزه‌های خلقت است كه هرجا ردپا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی چشم‌گیر است. محبت همان جادوی بی‌نظیری است كه روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می‌كند و لذتی در عشق ‌ورزیدن هست كه در طلب آن نیست.
بیا بی‌قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعكاسش كل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه‌ی عمر، شیرین و ارزشمند گردد. در كورترین گره‌ها، تاریك‌ترین نقطه‌ها، مسدودترین راه‌ها، عشق بی‌نظیرترین معجزه‌ی راه‌گشاست.
مهم نیست دشوارترین مساله‌ی پیش روی تو چیست، ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سرسخت‌ترین قفل‌ها با كلید عشق و محبت گشودنی است. پس :
معجزه‌ی عشق را امتحان كن !

«ركاب بزن....»



زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى. ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.

یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.
حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته مي‌توانست با حداكثر سرعت براند، او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم. بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.

او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.و ما باز رفتیم و رفتیم..

حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم..

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،

«ركاب بزن....»

علت ساده



چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

رمضان




به میهمانی خدا می رویم.
قلبهایمان را بهترازقبل لباس تقوا بپوشانیم و بهترین خصلت خود را بعنوان سوغاتی در حریری بپیچیم و پیش خدا هدیه بریم و وقتی به خانه اش رسیدیم شباهنگام روبرویش بنشینیم و فقط نگاهش کنیم او خود از نگاهمان خواهد خواند.

مولای یا مولای...
درد فراق سخت است و ما نا شکیب.
در این ماه ما را درس شکیبایی بیاموز.
درس شکر گذاری آموز.
درس بندگی بیاموز و چون آخر ماه شد، بقچه ای از رحمت و برکتت را آذوقه راهمان کن آنچنان که سال آینده هم با تاج بندگی میهمان تو شویم.


الهی و ربی من لی غیرک، یا حی قبل کل حی، یا حی بعد کل حی ....
ای بزرگ پادشاه هستی ...
ای خالق آسمانها و زمین و هر آنچه بین آنهاست و هر چه در زیر زمین است ...
ای که به تدبیر تو ابرها به هر جا که تو خواهی گسیل داده می شوند ....
ای که اگر کل درختهای دنیا قلم شوند و اگر همه دریاها مرکب شوند کلمات تو را نمی توانند بنویسند ...
ای که اگر جلال و شکوه تو بر کوهها تجلی یابد همانا از عظمت تو خاکستر شوند ....
ای که برگی نیفتد مگر به خواست تو ....
ای که بر گرد تخت تو فرشتگان به تسبیح مشغولند ....
ای خالق شب و روز ....
ای که شب بندگان را می میرانی و هر که را خواهی روحش را به آسمانها بر می گیری و هر که را خواهی روحش را به بدنش بر می گردانی ....
ای خالق آدم و نوح و ابراهیم ...
ای خالق موسی و عیسی ...
ای خالق احمد ....
ای دارنده اسماء نیکو ...
و ای رب العرش العظیم ...
لحظه ای مرا به لفظ «بنده» صدا کن تا از شوق بمیرم.

خلقت زن


از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.


فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : « چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟ »


خداوند پاسخ داد : « دستور کار او را ديده ای ؟ »او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد.بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند.بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند..بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.و شش جفت دست داشته باشد.


فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد.گفت : « شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ »


خداوند پاسخ داد : « فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.تازه به اين ترتيب، اين می شود يک الگوی متعارف برای آنها. »


خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد،از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد.


فرشته سعی کرد جلو خدا را بگيرد.« اين همه کار برای يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد » .


خداوند فرمود : نمی شود !!چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم.از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج ساله را وادار کند دوش بگيرد.


فرشته نزديک شد و به زن دست زد.« اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی » .


« بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کندو زحمت بکشد . »


فرشته پرسيد : « فکر هم می تواند بکند ؟ »


خداوند پاسخ داد : « نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . »


آن گاه فرشته متوجه چيزی شد و به گونه زن دست زد.« ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد. »


خداوند مخالفت کرد : « آن که نشتی نيست، اشک است. »


فرشته پرسيد : « اشک ديگر چيست ؟ »


خداوند گفت : « اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش. »


فرشته متاثر شد شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند.زن ها قدرتی دارند که مردان را متحير می کند.همواره بچه ها را به دندان می کشند.سختی ها را بهتر تحمل می کنند.بار زندگی را به دوش می کشند،ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.وقتی می خواهند جيغ بزنند، با لبخند می زنند.وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند.وقتی خوشحالند گريه می کنند.و وقتی عصبانی اند می خندند.برای آنچه باور دارند می جنگند.


در مقابل بی عدالتی می ايستند.وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، « نه » نمی پذيرند.بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.برای همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.بدون قيد و شرط دوست می دارند.وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند.در مرگ يک دوست، دل شان می شکند.در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند،با اين حال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند و برای شما ايميل می فرستندکه نشان تان بدهند چه قدر برای شان مهم هستيد.


قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد.زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند.می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته ای را التيام بخشد.کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است،آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند.زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند.و خدا بزرگ بود و او بود كه داناي اسرار است.

دل و عقل

دلم مي گويد در برم هستی اکنون،

در کنارم عقلم مي گويد فرسنگ ها دوری

دلم مي گويد چشم که فرو بندم در نظر آيی

عقلم مي گويد به عکست بنگرم

دلم مي گويد نمی بايست می آمدم

عقلم مي گويد بايد دور مي شديم تا آينده را بسازيم

دلم مي گويد صبرم به پايان آمده

عقلم مي گويد صبر برای وصال یار شيرين است و پایان ناپذیر

دلم مي گويد و عقلم مي گويد، اما نمي دانم به کدام بايد گوش فرا دهم

نمي دانم و اين منازعه هر روز و هر لحظه در وجود من جاريست

با هر ضربانی که قلبم مي زند و خون را به سلول های خاکستري مغزم مي رساند اين اختلاف به سراغم می آيد

کاش يکی بود به اين عقل مي گفت اگر دل نبود جهان زيبا نبود

کاش يکی بود مي گفت کاش مي شد صافي عقل را برداشت از سر راه دل

کاش جهان آنقدر پاک بود که بدون صافي عقل هم شکی وارد دل نمي شد

کاش فکر مردم بجای چشم به دلشان بود

کاش

تاثیرات کلمه ی "الله" بر انسان


یک پژوهشگر هلندی غیرمسلمان اخیرا تحقیقی در دانشگاه آمستردام انجام داده و به این نتیجه رسیده که ذکر کلمه جلاله "الله" و تکرار آن، موجب آرامش روحی می‌شود و استرس و نگرانی را از بدن انسان دور می‌کند.
این پژوهشگر غیرمسلمان هلندی می‌گوید: پس از انجام تحقیقاتی سه ساله که بر روی تعداد زیادی مسلمان که قرآن می‌خوانند، به این نتیجه رسیدم که ذکر کلمه جلاله "الله" و تکرار آن، موجب آرامش روحی می‌شود و استرس و نگرانی را از بدن انسان دور می‌کند و نیز به تنفس انسان نظم و ترتیب می‌دهد. وی در ادامه افزود: بسیاری از این مسلمان که روی آنان تحقیق می‌کردم از بیماری‌های مختلف روحی و روانی رنج می‌بردند. من حتی در تحقیقاتم از افراد غیرمسلمان نیز استفاده کرده و آنان را مجبور به خواندن قرآن و گفتن ذکر "الله" کردم و نتیجه باز هم همان بود. خودم نیز از این نتیجه به شدت غافلگیر شدم زیرا تأثیر آن بر روی افراد افسرده، ناامید و نگران، تأثیری چشمگیر و عجیب بود. این پژوهشگر هلندی همچنین گفت: از نظر پزشکی برایم ثابت شد که حرف الف که کلمه "الله" با آن شروع می‌شود، از بخش بالایی سینه انسان خارج شده و باعث تنظیم تنفس می‌شود، به ویژه اگر تکرار شود و این تنظیم تنفس به انسان آرامش روحی می‌دهد. حرف لام که حرف دوم "الله" است نیز باعث برخورد سطح زبان با سطح فوقانی دهان می‌شود. تکرار شدن این حرکت که در کلمه "الله" تشدید دارد نیز در تنظیم و ترتیب تنفس تأثیرگذار است. اما حرف هاء حرکتی به ریه می‌دهد و بر دستگاه تنفسی و در نتیجه قلب تأثیر بسیار خوبی دارد و موجب تنظیم ضربان قلب می‌شود. به راستی که قرآن کریم در آیه‌ای کریمه می‌فرماید: " ألا بذکر الله تطمئن القلوب".
در آستانه ماه مبارک رمضان ، نیک است ذکر نام جلاله را فراموش نکنیم.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

امروز يك هديه است




يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ­ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم.. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد...
ما تمام آخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من مي ديدم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم..'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.
دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.
' دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.'
هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد...
ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،
فردا ، رازي است ناگشوده،
اما امروز يك هديه است

قایم باشک




در زمانهای بسیار قدیم وقتی که هنوز پای بشربه زمین نرسیده بود، فضیلت ها وتباهی درهمه جا شناور بودند.آنها از بیکاری خسته وکسل تر از همیشه؛ناگهان ذکاوت ایستاد وگفت :بیایید بازی کنیم! مثلا"قایم باشک !همه ازاین پیشنهاد شاد شدند ودیوانگی فورا فریاد زد:من چشم می گذارم و از آنجا که هیچکس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردنداو چشم بگذارد و او به دنبال آنها بگردد دیوانگی جلو درختی رفت وچشم هایش را بست وشروع کرد به شمردن :یک...دو...سه...همه رفتند تا جایی پنهان شوند.لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛اصالت درمیان ابرها مخفی گشت؛هوس به مرکز زمین رفت؛دروغ گفت:زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت؛طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود؛هفتادونه...هشتاد...هشتادویک...همه پنهان شدندبه جز عشق که همواره مرددبود و نمی توانست تصمیم بگیرد وجای تعجب هم نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق خیلی مشکل است.در همین حال شمارش دیوانگی روبه اتمام بود نود وهشت...نودونه...وهنگامی که دیوانگی به عدد صد رسیدعشق پرید و میان یک بوته گل رز پنهان شد.دیوانگی فریاد زد دارم میام؛دارم میام...اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی؛تنبلی اش آمده بود تا در جایي پنهان شود.ولطافت که بر شاخ ماه آویزان شده بود؛دروغ ته دریا؛هوس در مرکز زمین، یکی یکی را پیدا کرد به جز عشق.....او از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت در گوش هایش زمزمه کرد:تو فقط عشق را پیدا کن او پشت بوته گل رز است.دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد دوباره ودوباره تا با صدای ناله ای متوقف شدعشق از پشت بوته بیرون آمد.با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود.دیوانگی گفت: من چه کردم،من چه کردم چگونه می توانم تورادرمان کنم؟عشق پاسخ داد:تو نمی توانی مرادرمان کنی امااگر می خواهی کاری بکنی،راهنمای من شو...این گونه شد که از آن روز به بعد عشق کور شد و دیوانگی همواره در کنار اوست.

بار خدایا


بار خدایا باز دل به یاد تو فغان می كند.

نمی دانم در جستجوی تو دیرینه كتاب كهن تاریخ را مطالعه كنم یا چشم بر صفحه آسمان بدوزم؟
دل را به یاد موهبتهای تو آرام كنم یا به تعریف آفریده هایت؟
خدایا، گاه كه از همه نا آدمیها خسته می شوم یاد تو تحمل زیستن را برایم آسان می سازد.

خدایا عشق زیباست اما كدامین عشق پرشور تر از عشق به توست كه یادت قلبها را به اوج لذتها می رساند و مرگ را زیباترین پدیده ها می سازد.

خدایا، شرم مرا از آن باز می دارد كه از تو چیزی بخواهم چرا كه هر چیزی را قبل از آنكه بخواهم به من داده ای.

اما خدایا سه چیز را از كسی كه آفریدی دریغ مدار كه تا زنده ام توان خواندن نماز ایستاده را داشته باشم، كه عشقت از دلم بیرون نرود و آن زمان كه مرا خواندی در راه تو باشم.

ای محبوب من، ما را پاك بگردان، پا ک بمیران و پا ك محشور بگردان كه تو رب العرش العظیمی ...

نا امیدی و افسردگی



به روايت افسانه‌ها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبي و ديگر شرارت‌ها بود.ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي‌رسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟شيطان پاسخ داد: اين نا اميدي و افسردگي ا‌ست آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيله ی من است. هرگاه ساير ابزارم بي‌اثر مي‌شوند، فقط با اين وسيله مي‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، مي‌توانم با او هر آنچه مي‌خواهم بكنم..من اين وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها به كار برده‌ام. به همين دليل اين قدر كهنه است

کفش



ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این

که در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم .


دکتر شریعتی

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

بهشت وجهنم






روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!

در سینه ات نهنگی می تپد!




اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس . اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد! ...

آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه ...ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد؛ تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟ و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم، قانع.این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی. کاش ...***بگذریم ...دریا و اقیانوس به کنار. نامنتها و بی نهایت پیشکش.کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی . این آب مانده است و بو گرفته است. و تو می دانی آب هم که بماند می گندد، آب هم که بماند لجن می بندد.و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!

هر بار كه‌ مي‌روي، رسيده‌اي‌




...پشتش‌ سنگين‌ بود و جاده‌هاي‌ دنيا طولاني
مي‌دانست‌ كه‌ هميشه‌ جز اندكي‌ از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته‌ مي‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه‌ دور بود.
سنگ‌پشت (لاک پشت) تقديرش‌ را دوست‌ نمي‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباري‌ بر دوش‌ مي‌كشيد.
پرنده‌اي‌ در آسمان‌ پر زد، سبك؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا كرد و گفت: اين‌ عدل‌ نيست، اين‌ عدل‌ نيست.
كاش‌ پُشتم‌ را اين‌ همه‌ سنگين‌ نمي‌كردي. من‌ هيچ‌گاه‌ نمي‌رسم. هيچ‌گاه.
و در لاك‌ سنگي‌ خود خزيد، به‌ نيت‌ نا اميدي...
خدا سنگ‌پشت‌ را از روي‌ زمين‌ بلند كرد. زمين‌ را نشانش‌ داد. كُره‌اي‌ كوچك‌ بود
و گفت: نگاه‌ كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس‌ نمي‌رسد !
چون‌ رسيدني‌ در كار نيست. فقط‌ رفتن‌ است.
حتي‌ اگر اندكي. و هر بار كه‌ مي‌روي، رسيده‌اي.
و باور كن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاكي‌ سنگي‌ نيست، تو پاره‌اي‌ از هستي‌ را بر دوش‌ مي‌كشي؛ پاره‌اي‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمين‌ گذاشت...
ديگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگين‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و رفت، حتي‌ اگر اندكي؛ و پاره‌اي‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ می كشيد...

خاک ایران





فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک سپارند


تا اجزای بدنم ذرات خاک ایران را تشکیل دهد.




کورش کبیر

اندرزهاي كوروش کبیر به سربازانش



سربازان خویش را چنین وصیت کردم.بیداران و آزادگان را نیازارید،مردمان مرا نیازارید.زنان و مادران ما را نیازارید.سربازان خردمند من مراقب مرزها و خان و مان من اند.و من سربازانم را دوست می دارم و به انان آموخته ام که راست گوی و درست کردار برآیند.و به سربازانم چنین گفته ام که هرگز هیچ شکست خورده ای را تحقیر نکنیدو هیچ اسیری را دشنام ندهید.زیرا مدارا مکتب من است.و به سپاهیان خویش گفتم چون به شهرها در آییدشکست خوردگان را گرامی بدارید و با مردمان مهربانی کنید.هر او که کودکی را هراسان کند، هر او که دل انسانی را بلرزاند به سختی کیفرش خواهم داد.زیرا مدارا مکتب من است. بابل به دست من افتاد و چون به بابل شدیم سربازان و پارسیان خویش را گفتم دست به هیچ دامنی دراز نکنید.زنان و کودکان در پناه من اند.خاموشان و خستگان در پناه من اند.شکست خوردگان در پناه من اند.سلوک سربازان من سلوک پارسیان سرزمین من است و ما برای ازادی مردمان امده ایم.تنها ترانه و شادمانی باشد.

هزینه ی عشق واقعی






پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد .
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی
هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم
هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی
هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت
هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که :
هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:

مامان .... دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!


قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان انها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.


نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان !!!

تله موش




موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»
اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »!
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريدن شد.
سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟
در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد .. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.
اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .
روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.
حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند !


نتيجه ي اخلاقي :
اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن.. شايد خيلي هم بي ربط نباشد

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

قلب پرمهرپدران

مردي ۸۵ ساله با پسر تحصيل کرده ی ۴۵ ساله اش روي مبل خانه ی خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌ شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج مي زد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسيد و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است...هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه ی بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم .

غرور، دروغ و عشق










دكترعلي شريعتي:

من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند
به سه چیزتکیه نکن
غرور، دروغ و عشق
.


آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و باعشق می میرد .
و هر روزاو متولد می شود؛ عاشق می شود؛ مادر میشود؛ پیر می شود ومی میرد... و قرن هاست كه او عشق
می كارد و كینه درو می كند چرا كه درچین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان ، جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می آورد كه تهی از دل بوده و پیری مردرفتن و فقط رفتن را دردل او زنده می كند ... و اینها
همه كینه است كه كاشته می شود درقلب مالامال از درد...! و این, رنج است .
زن عشق می كارد و كینه درومی كند... دیه اش نصف دیه توست ومجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهارهمسرهستی
.... برای ازدواجش
در هر سنی اجازه ی ولی، لازم است وتو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج كنی ... در محبسی به نام ب... زندانی است
و تو ... او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی...او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دخترنباشد ... او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را

می بینی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .....
اگرتنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتن هاست.
عاقلانه ازدواج کن تاعاشقانه زندگی کنی .
اگر مثل گاو گنده باشي،مي دوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند
آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش.
هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود هر لحظه دردی سر بر می‏دارد و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند این ها برسینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟
کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور تر این بود- اينکه در آن سن وسال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان

مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم.
هر كس آنچنان مي ميرد كه زندگي مي كند .
دكتر علي شريعتي

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

گل و پروانه















روزی مردی از خدا درخواست یک گل و یک پروانه کرد

اما خدا به جای آن به او یک کاکتوس و یک کرم داد

ناراحت شد او نمیفهمید که چرا درخواست او اشتباه شده سپس گفت:اوه خوب خدا باید مراقب مردم زیادی باشه و دیگر سوالی نپرسید

پس از مدتی مرد برای چک کردن درخواستی که فراموشش کرده بود رفت

سپس با تعجب مشاهده کرد که ازآن کاکتوس زشت و خاردار یک گل زیبا روییده است و آن کرم زشت به یک پروانه ی بسیار زیبا تبدیل شده

خداوند همیشه همه چیز را به درستی انجام می دهد راه او همیشه بهترین راه است حتی اگر به نظر ما اشتباه باشد

اگر شما از خدا درخواستی کردید و جواب دیگری گرفتیدمی توانید مطمئن باشید که همیشه خداوند در زمان مناسب آن نیاز را برآورده خواهد کرد

آن چیزی که شما می خواهید همیشه آن چیزی که نیاز دارید نیست

خدا هرگزدرخواستهای ما را بی جواب نمی گذارد پس بدون شک و گله و شکایت به سمت او برو

خار امروز گل فرداست خدا بهترین ها را به کسی می دهد که انتخاب ها را به او بسپارد

آزادگی


من در عجبم از مردمی که خود زیر ظلم و ستم می زیند
و بر حسینی می گریند که آزاد زیست
(دکتر علی شریعتی)

نوشیدنی های تابستان










نوشیدنی‌های خنك در فصل تابستان
تعرق زیاد در فصل گرما سبب می‌شود كه توصیه‌هایی برای نوشیدن مایعات و خصوصا آب در این فصل بیشتر از سایر فصل‌ها باشد. آب و دوغ كم نمك از نوشیدنی‌های مناسب فصل گرماست و همچنین نوشیدن چای كمرنگ، آب میوه طبیعی تهیه شده در منزل، ماءالشعیر، دوغ‌های خانگی بدون گاز و حتی آب گوجه‌فرنگی برای رفع عطش در فصل گرما مؤثر است.كودكان و نوجوانان به علت تحرك و فعالیت جسمانی زیاد و متعاقب آن تعریق بالا نیاز به مایعات بیشتری دارند وجود یك بطری آب آشامیدنی سالم برای كودكان و نوجوانان الزامی است. چنانچه مایعات مورد نیاز بدن كودكان و نوجوانان حین فعالیت جسمانی تامین نشود مستعد گرمازدگی و تظاهر علائمی مثل بیحالی و كمبود آب هستند.افراد بالای 55 و 60 سال دیرتر از زمان واقعی كه بدنشان به آب نیاز دارد احساس تشنگی می‌كنند و رغبت زیادی به مصرف آب و مایعات از خودشان نشان نمی‌دهند، بنابراین سالمندان بایستی برای جلوگیری از بروز گرمازدگی روزانه حداقل به میزان 8 تا 10 لیوان آب سالم یا مایعاتی مثل دوغ كم‌نمك، چای كمرنگ و آب میوه طبیعی استفاده كنند.زنان باردار و شیرده هم روزانه به میزان 8 تا 10 لیوان آب سالم برای افزایش سوخت و ساز بدن خود نیاز دارند، هر چند نوشیدن عرقیات یا دم كرده‌های گیاهی سودمند است، اما بهترین نوشیدنی آب ساده است. ماءالشعیر هم نوشیدنی مناسبی برای نوجوانان است، اما مصرف زیاد شربت به علت میزان قند بالا توصیه نمی‌شود.به گفته پزشكان شیر علاوه بر رفع تشنگی در تامین املاح و ویتامین‌های مورد نیاز بدن مؤثر است، بنابراین نوشیدن روزانه حداقل 2 تا 3 لیوان شیر برای نوجوانان، جوانان، كودكان، مادران باردار و شیرده و سالمندان توصیه می‌شود.كارشناسان تغذیه هم توصیه می‌كنند كه معجون شیر و ماست تركیب مناسبی برای كسانی است كه تمایلی به مصرف بالای شیر ندارند. این تركیب غنی از كلسیم است. آب هندوانه، آب هویج و حتی آب گوجه‌فرنگی تهیه شده در منزل به علت میزان قند پایین برای رفع عطش مناسب است.

:: بهترین‌ها و بدترین‌هادكتر پریسا ترابی، رئیس اداره بهبود تغذیه وزارت بهداشت، آب را بهترین نوشیدنی در فصل گرما می‌داند و می‌گوید: چای رقیق، دوغ كم‌نمك، شربت كم‌شیرین در مراحل بعدی برای رفع عطش در هوای گرم توصیه می‌شود.رئیس اداره بهبود تغذیه جامعه وزارت بهداشت با بیان این‌كه سالمندان دیرتر متوجه كم‌آبی و حس تشنگی می‌شوند، اظهار كرد: از این‌رو، افراد سالخورده ملزم به نوشیدن روزانه 8 تا 10 لیوان آب هستند كه به مراتب مناسب‌تر از چای، دوغ، نوشابه‌های گازدار و شربت است.وی با تاكید به سالمندان برای به همراه داشتن یك بطری آب سالم در خارج از منزل ادامه می‌دهد: باید توجه داشت كه نوزادان و شیرخواران را هم نباید در اوج گرما (ساعت 10 تا 16) از منزل خارج كنند و در تغذیه انحصاری شیرخوار تا 6 ماهگی حتی در شرایط آب و هوایی گرم نیاز به خوراندن آب و سایر مایعات نیست؛ اما پس از 6 ماهگی در كنار تغذیه كمكی و شیر مادر نوشیدن آب و مایعات به شیرخوار توصیه می‌شود.رئیس اداره بهبود تغذیه جامعه وزارت بهداشت، آب را ارجح‌تر از آبمیوه‌های صنعتی با افزودنی‌ها می‌داند و می‌گوید: درعین‌حال، در صورت مواجهه با كم‌آبی و عدم دسترسی به آب سالم آشامیدنی نوشیدن هر مایع اعم از چای رقیق، دوغ كم‌نمك، شربت كم‌شیرین توصیه می‌شود.دكتر ترابی نوشابه‌های گازدار را بدترین نوشیدنی‌ها به لحاظ ایجاد سوء‌ هاضمه و مشكلات گوارشی اعلام می‌كند: انواع دلسترها و ماء‌الشعیر كه فاقد مواد افزودنی و طعم‌دهنده شیمیایی باشند نوشیدنی مناسبی در تامین مایعات از دست رفته بدن به شمار می‌رود.

:: دوغ، پیشگیری‌كننده از بیماری‌هایك متخصص بیماری‌های عفونی می‌گوید اسهال، مسمومیت‌های غذایی، تب و عفونت‌های روده‌ای از بیماری‌های شایع در فصل تابستان است. دكتر مینا آصف‌زاده ادامه می‌دهد: با گرم شدن هوا در فصل تابستان، احتمال مسمومیت‌های غذایی به واسطه مصرف گوشت‌های آلوده بیشتر می‌شود.دكتر آصف‌زاده شایع‌ترین بیماری در بین مراجعان را اسهال خونی اعلام و اظهار می‌كند: عدم مراجعه به پزشك و كم‌آبی ناشی از این بیماری گاهی منجر به از دست دادن كلیه بیمار و حتی مرگ می‌شود. وی با تاكید بر استفاده از مواد غذایی سالم خاطرنشان می‌كند: بهترین نوشیدنی برای این فصل دوغ است چون هم عاری از باكتری بوده و هم پیشگیری‌كننده از بیماری‌های این فصل است.:: شرایط بوجود آمدن گرمازدگیگرمازدگی به حالتی اطلاق می‌شود كه درجه حرارت بدن از 5/40 درجه سانتی‌گراد بالاتر رود بدون این كه مركز تنظیم حرارت بدن در بالا رفتن این درجه دخالت داشته باشد. به عبارت دیگر مركز تنظیم حرارت از یك طرف در ذخیره حرارت تولید شده در بدن و از طرف دیگر در دفع آن از طریق هدایت سیستم عصبی و هورمونی در بدن دخالت دارد. زمانی كه ذخیره حرارت در بدن زیاد باشد و دفع آن به دلیل بالا بودن درجه حرارت محیط ممكن نباشد، درجه حرارت مركزی بدن از حد طبیعی بالاتر خواهد رفت در حالی كه مركز تنظیم حرارت در هیپوتالاموس مغز نتواند آن را كنترل كند.اگر كسی در هوای گرم قرار بگیرد به نحوی كه دمای محیط بیشتر از دمای مركزی بدن باشد و دفع حتی‌الامكان دمای مازاد به محیط ممكن نباشد بتدریج دمای بدن بالا رفته به حدی كه علائم گرمازدگی در آن بروز می‌كند. علائم فرد گرمازده بسته به شدت گرمازدگی، ضعف، بی‌حالی، سرگیجه، تهوع، بالا رفتن تپش قلب و تنفس بی‌وقفه است.در روزهای گرم به افراد دارای بیماری‌های قلبی ــ عروقی، مغزی ــ عصبی،‌ سابقه تشنج بخصوص بیماران دیابتی و كلیوی و دوقطب سنین یعنی كودكان كم سن و سال و افراد با سن بالا توصیه می‌شود بیشتر مراقب باشند و سعی كنند در ساعات خنك مثل صبح زود یا بعد از غروب آفتاب و شب‌ها از منزل بیرون روند.همچنین این ‌افراد سعی كنند در مقابل نورمستقیم آفتاب قرار نگیرند، از لباس‌های روشن كه مانع جذب نور آفتاب و حرارت می‌شوند و لباس‌های نخی كه امكان تبادل حرارتی بیشتری بین محیط و بدن ممكن می‌سازد، مایعات فراوان بخصوص آب و مایعاتی كه كمتر حاوی مواد قندی هستند استفاده كنند و در ساعات گرم با هر وسیله ممكن خود را خنك نگه دارند.در صورتی كه افراد مجبورند در ساعات گرم روز تردد داشته باشند از كلاه‌‌های حصیری، چتر یا پارچه سفید استفاده كنند و زیر سایه راه بروند. در صورتی كه كسی گرمازده شد باید به اولین مركز بهداشتی ــ درمانی مراجعه كرده و در صورتی كه امكان دسترسی ممكن نباشد، بیمار باید زیر سایه و در محل خنك برده شود و با آب خنك یا سرد بدن او را خنك كنند؛ در ضمن هیچ نوشیدنی جز آب خنك برای فرد گرمازده مناسب‌تر نیست.
منبع : جام جم آنلاین

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

حسین(ع)



حسین

بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود

اما افسوس که به جای افکارش

زخمهای تنش را نشانمان دادند

و بزرگترین درد او را بی آبی معرفی کردند.
(دکتر علی شریعتی)

قیمت معجزه


وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.

فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار