۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

شب تلخ بارانی





دلم گرفته دلم عجیب گرفته است ...
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود چه دره های عجیبی !
و اسب ‚ یادت هست سپید بود
و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد .
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه .
و بعد تونل ها
دلم گرفته دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز نه این دقایق خوشبو
که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند !!
و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد .
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد: " چه سیبهای قشنگی حیات نشئه تنهایی است ."


و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه ؟


قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهء اشکال!
و عشق تنها
عشق ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس... و
عشق! تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ...
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن..........
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص اکسیر می دهد این نوش .
و حال شب شده بود .
چراغ روشن بود . و چای می خوردند .
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی؟! چه قدر هم تنها !!
خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی .......
دچار یعنی

..........عاشق!!!!
و فکر کن که چه تنهاست ،
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد..........
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است
و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست !
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند .
و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست .
نه! وصل ممکن نیست .
همیشه فاصله ای هست ............
.. اگر چه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست ............ ......... ......
دچار باید بود وگرنه زمزمه ی حیرت
میان دو حرف حرام خواهد شد !
و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست..
و عشق صدای فاصله هاست .
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند ...
نه ! صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند !
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر ....
همیشه عاشق تنهاست ............ ......... ....
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست ...
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند .
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را به آب می بخشند ...
و خوب می دانند که هیچ ماهی هرگز هزار و یک گره ی رودخانه را نگشود !
و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند .
هوای حرف تو آدم را عبور می دهد
از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه ی محزونی!
حیاط روشن بود و باد می آمد .
اتاق خلوت پاکی است برای فکر
چه ابعاد ساده ای دارد !
دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم............ . .....


سهراب سپهری
به یاد شب تلخ بارانی، و یگانه عشقم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر