۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

دل و عقل

دلم مي گويد در برم هستی اکنون،

در کنارم عقلم مي گويد فرسنگ ها دوری

دلم مي گويد چشم که فرو بندم در نظر آيی

عقلم مي گويد به عکست بنگرم

دلم مي گويد نمی بايست می آمدم

عقلم مي گويد بايد دور مي شديم تا آينده را بسازيم

دلم مي گويد صبرم به پايان آمده

عقلم مي گويد صبر برای وصال یار شيرين است و پایان ناپذیر

دلم مي گويد و عقلم مي گويد، اما نمي دانم به کدام بايد گوش فرا دهم

نمي دانم و اين منازعه هر روز و هر لحظه در وجود من جاريست

با هر ضربانی که قلبم مي زند و خون را به سلول های خاکستري مغزم مي رساند اين اختلاف به سراغم می آيد

کاش يکی بود به اين عقل مي گفت اگر دل نبود جهان زيبا نبود

کاش يکی بود مي گفت کاش مي شد صافي عقل را برداشت از سر راه دل

کاش جهان آنقدر پاک بود که بدون صافي عقل هم شکی وارد دل نمي شد

کاش فکر مردم بجای چشم به دلشان بود

کاش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر